دکل ابوذر ...

غلامحسین افشردی

دکل ابوذر ...

غلامحسین افشردی

یاربّ/سلام ... یه دکل تنهای تنها در بیابونهای شرق کارون منو به یاد تنهایی و غربت ابوذر در صحرای ربذه انداخت ، این شد که اسم اون دکل رو گذاشتم دکل ابوذر ...

بایگانی
نویسندگان
آخرین نظرات

۵ مطلب با موضوع «عجب !» ثبت شده است

بسم الله

حسن باقری

سلام ...

چیه ؟؟

شهید ندیدی؟

دو ساعت ذول زدی به من که چی بشه !!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۸
غلامحسین افشردی

او

سلام ... 


( به کی سلام میکنی؟ نمی دونم! )

فاصله بسیار است، بسیار

یکی می رود که شهید شود و از این دنیا خلاص بشود!

یکی می رود چون از دنیا سیر است

یکی می رود چون با زنش دعوا کرده

یکی می رود که مردم نگویند، تو که مدعی هستی چرا نرفتی؟

یکی می رود چون شهید که بشود حساب و کتاب قیامت ندارد

یکی می رود چون شهید که بشود ، مستقیم تا بهشت 

یکی می رود که نام گنده کند

یکی می رود که جان تقدیم کند

یکی می رود که یار تنها نماند

یکی می رود که از حرم دفاع کند

یکی می رود تا انتقام بگیرد

یکی می رود چون که عاشق و دلواپس خاندان حرم است

یکی می رود که مبادا علی تنها بماند

من چرا می روم؟

تو چرا رفتی ؟

اگر بودی، حتما باز هم آنجا بودی! نه برای این که صرفا به مقام رفیع شهادت نایل شوی! برای این که تاب نمی آوری بانوی حرم تنها بماند! حرم مدافع لازم دارد

9 بهمن نوش جانت !

                                                              <** ادامه مطلب... **>



او

تا به هم رسیدیم، بی‌هیچ مقدمه‌ای یه کشیده داغ خوابوند تو گوش ما . (– نه ! من –  من یک نفرم – اما ما دو نفر یا بیشتر -)

با حیرت و تعجب چند لحظه توی چشماش خیره شدم، چی شده؟

خیره شدم، خیره شد

چیزی نگفت فقط با غم سنگینی نگاهم می‌کرد

چند ثانیه بیشتر طول نکشید، همین چند لحظه لیست بلندبالایی از همه اشتباهاتم توی ذهنم ردیف شد!

آخه کدومش اینقدر آزارش داده؟

سرش را انداخت پایین و برگشت

و من هنوز خیره خیره نگاهش می کردم، انتظار چنین حرکتی نداشتم، و همه بهت و حیرتم، داشت تبدیل می‌شد، صخره‌های سنگ وجودم داشت خرد می‌شد! چند تیکه سنک سیاه افتاد و تلقی صدا کرد

صدا را شنید، یک لحظه ایستاد و کمی برشت، نگاهم کرد!

صورتش پر از مروارید های زیبای بلوری شده بود

نگاهم کرد، نگاهش کردم

از من سنگ سیاه و از او مرواریدهای زیبای بلوری

باز هم فقط نگاه

باز هم بی‌هیچ حرفی برگشت و ...

چند قدمی به دنبالش رفتم

گفتم وایسا! یه چیزی بگو

بدون این که برگرده با صدای غمگینی گفت:

چند بار بگم که همیشه راهی هست

بار دوم بلند تر و محکم‌تر گفت، همیشه راهی هست ! راه هست ! هست

این بار سنگها با سرعت بیشتری خرد می‌شدند و می‌افتادند، با صدای بلند و بغض آلودی فریاد زدم، نیست ! نیست

می‌رفت و

و سنگها خرد می‌شدند

یک کاغذ سفید افتاد

برداشتم

صفحه سفید!

بالای صفحه با رنگ قرمز نوشته شده بود

بسم الله  




من: گاهی مردن بهتر از این زندگانی !

او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!

من: خیلی ضعیفم، توان ندارم

او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!

من: آخه من به چه دردت می خورم؟

او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!

من: به جز روسیاهی و تاریکی و گناه چی دارم برات؟

او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!

من: صدبار و هزار بار شکستم عهد و پیمانم را

او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!

من: یا زنده کن یا بگیر و خلاصم کن

او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!

من: حال زارم را می بینی؟ خدایی می بینی؟

او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!

من: هیچی ندارم، کلا هیچ کاره ام! راه بده ...


پی نوشت: یادت باشه کشتی همیشه وسط اقیانوس

                                                        و اونهایی که دارن غرق میشن را نجات میده،

                                                                             فقط کافیه یکمی دست و پا بزنی و کمک بخوای

یکی روزی گفت؛ به سیخ میکشم دلی را که بخواد خارم بکنه!

                         یکی روزی حرف سنگینی بهم گفت؛ الکی گفتم  هیچی نگفت !بلبلبلو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۸
غلامحسین افشردی

بسم الله 
حسن
روزی از مادر متولد شدم و پا بر کره خاکی نهادم، از سرانجام و عاقبت خود بی خبر روزگار سپری کردم و در دل محبت و یاد تو را به شوق وصلت جای دادم! 
بنده نبودم  لکن در تلاش بندگی کردن سوختم! 
عمرم در تب و تاب کسب رضایت تو سپری شد و بیمناک از سرانجام کار! 
چگونه رفتن در گرو چگونه بودن است.
یاربّ ! فضل بی نهایتت شامل این بنده ناچیز شد و آنگونه که سزاوار خودت بود استجابتم کردی ! 
و دوباره متولد شدم ، نه در کره خاکی که در سرای جاوید !
خدای مهربانم ! به لطف بی نهایتت 
سربلند و رو سفید وارد سرای جاوید  شدم 

هدیه تولد برای روز تولدم صلوات بفرستید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۲۲
غلامحسین افشردی

یاربّ
گاهی کار دل به جایی می رسد، که باید فرار کنی تا نمیرد! باید سفر کنی تا زنده شود! باید جاری شوی تا بماند!
گاهی کار دل به جایی می رسد که برای قطره ایی، سیلاب باران می شوی، برای اندکی سوز، شعله ور می شوی!
نمی گویم که صاحب دل، با دل خویش چه کرده و چه ویرانه ایی ساخته که باید بمیرد تا نمیرد ! 
ناله ...

هلاک می شد اگر نبود، در جاده های خشک و سوزان دنیا از عطش می مرد اگر نبود...
آنچنان سنگین چون کوه، آنچنان سخت چون سنگ ! 
داروی شفا بخش آن تویی ...

شهید زنده است
...
پیش از آن که به کنارم بیایی ، به خوابت آمدم!  تا مُدام ما را به رگبار بی معرفتی گلوله باران نکنی!
!
اگر ادعای رفاقتت هست، این نیست رسم رفاقت !
آنجا که شعله ور  نشسته بودی در کنارت بودم، ندیدی آیا؟

ناله ...
شکوه و شکایت های تو را شنیدم ولی چرا مدام ناله می کردی که بشنو حسن؟ چرا خط و نشان ! چرا تهدید !
دیدی نفس بهاری چگونه است؟ فهمیدی که بهار در کجاست؟
چه بگویم که اگر خویش را به درد آلوده کرده ایی، درمان را، میدانی! 
برخیز که من با توام ، برخیز !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۵۱
غلامحسین افشردی

یاربّ

بابا والا به الله وقت ندارم

چرا ؟

چرا نداره !!! مگه نمی دومی ؟

دیوونه!!! تازه شهید شدم خب

مستم ، خرابم ...

یکم رو به راه بشم ، میام

فعلا همینجا رو عشق است

صلواتم نمی خوام واسه خودت بفرست

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۲۲:۰۱
غلامحسین افشردی