دکل ابوذر ...

غلامحسین افشردی

دکل ابوذر ...

غلامحسین افشردی

یاربّ/سلام ... یه دکل تنهای تنها در بیابونهای شرق کارون منو به یاد تنهایی و غربت ابوذر در صحرای ربذه انداخت ، این شد که اسم اون دکل رو گذاشتم دکل ابوذر ...

بایگانی
نویسندگان
آخرین نظرات

۱ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

یا ربّ

وقتی روزنامه جمهوری اسلامی شروع به فعالیت کرد ، تمامی کسانی که به نوعی دلشان با انقلاب بود و روحیه خدمت و دفاع از انقلاب را داشتند ، جذب این روزنامه شدند . یکی از این افراد من بودم .

من در بخش خبری به عنوان خبرنگار مشغول به کار شدم . ساده بی ادعا و فوق العاده فعال که تنها به تحویل دادن اخبار داخلی به روزنامه اکتفا نمی کردم ، بلکه در امور دیگری مثل صفحه بندی ، انتخاب تیتر اول و نحوه انتخاب تیترهای صفحات دیگه نظرات خوبی می دادم (از خودم تعریف نمی کنم که، برید بپرسید ) .

فعالیتهای من به قدری قابل تمجید بود که روزنامه ، روی من حساب خاصی باز کرده بودند ، خسته نمی شدم ، بی وقفه کار ... تا اینکه شهرویر 59 جنگ شروع شد ...

به کسی نگفته بودم و دنبالم می گشتند ، نگرانم شده بودند بعد از یه ماه که زنگ زدم تحریریه گفتم نگران نباشید " وقتی جنگ شروع شد ، برای تهیه خبر به آبادان اومدم که اخبار روز جنگ رو برا روزنامه تهیه کنم ، اما دیدم که مردم اینجا برای دفاع از شهر ، احتیاج به کمک دارن ، برای همین اینجا موندم تا به رزمندهه ها کمک کنم ، سعی می کنم خبر هم برای شما بفرستم " .

از اون به بعد با تلفن گزارش می فرستادم ، گزارش هام کم شد تا اینکه وارد سپاه شدم ، به خاطر روحیه خبر نگاری و حس کنجکاوی ، پایه گذار سیستم خبر رسانی و اطلاعاتی سپاه شدم . از این زمان اسم مستعار حسن باقری رو برا خودم انتخاب کردم .

حالا چند تا خاطره گوش کن :

منو لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بودم که تا بیست روز صدام در نمی آمد . نمی تونستم شیر بمکم. برا همین برام نذر کردند که اگه زنده موندم برم زیارت اربابم .... بهم می گفتند « غلامِ حسین.» دو ساله بودم که رفتم کربلا.
صلوات برا شادی روحم بفرست ، باریکلا زنده باشی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۲۰
غلامحسین افشردی