دکل ابوذر ...

غلامحسین افشردی

دکل ابوذر ...

غلامحسین افشردی

یاربّ/سلام ... یه دکل تنهای تنها در بیابونهای شرق کارون منو به یاد تنهایی و غربت ابوذر در صحرای ربذه انداخت ، این شد که اسم اون دکل رو گذاشتم دکل ابوذر ...

بایگانی
نویسندگان
آخرین نظرات

۳ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است


  سلام ... 
... وقتی حضرت امام فرمان دادن سربازا از پادگان فرار کنند ، خیلی سریع به مردم ملحق شدم . پادگان عشرت آباد رو با کمک مردم تصرف کردیم و هر کاری از دستمون برآمد توی کمیته استقبال از امام انجام دادیم . 
بعد از پیروزی انقلاب ، به مدت دوهفته به لبنان و اُردن اعزام شدم به عنوان عکاس و خبرنگار ، گزارش مفصلی از اوضاع مردم مسلمان تهیه کردم . 
سال 58 ، تغییر رشته دادم و دیپلم ادبی گرفتم ، دانشگاه تهران با رتبه 104 ، رشته حقوق قضایی قبول شدم . سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول شدم و همون وفتا بود که اسم مستعار حسن باقری رو انتخاب کردم ...
خیلی مختصر گفتم ... 
یه خاطره براتون تعریف کنم ؟ اونوقتا که سرباز بودم یه بار نمازم قضا شد ، برای اینکه دیگه تکرار نشه ، تا دو ماه صبح ها ، تا ظهر آب نمی خوردم .
شادی روح همه شهدا صلوات
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۳۴
غلامحسین افشردی

سلام ... 
سال 34 ، توی محله قدیمی تهرون ، (میدون خراسون ) همزمان با سالروز تولد امام حسین علیه السلام ، هفت ماهه ، به دنیا آمدم ، اسممو غلام حسین گذاشتن دو سالم بود که با مامان و بابا مشرف شدیم کربلا ... 
از همون بچگی با بابا میرفتیم مسجد محل ، عضو فعال هیئت نوباوگان محبان الحسین بودم ، پای سخنرانیهای دکتر بهشتی می شستیم ، یادش بخیر ... خدا هممونو رحمت کنه ، شما رو هم به راه راست هدایت ... 
توی دبیرستان مروی سال 54 دیپلم ریاضی گرفتم ، بعدشم رشته دامپروری از دانشگاه ارومیه قبول شدم ...
از همون اول به مطالعات مذهبی و بحثای سیاسی علاقمند بودم و هروقت فرصتی پیدا میشد برا دوستام سخنرانی میکردم ... تو دانشگاه هم همه منو به عنوان یه چهره مذهبی و اهل بحث های سیاسی میشناختند ، بعضی وقتها هم با استادا ، حسابی بحثای سیاسی میکردم آخرشم بعد از حدود یه سالو نیم اخراج شدیم ... چراش بماند ...

وقت سربازیمون بود ، سال 56 بعد از دوره آموزشی به پادگان جلدیان نقده ایلام اعزام شدم ... اونجاهم اونقدر سخنرانی های مذهبی و سیاسی راه انداختم تا بلاخره از پادگان جدام کردند و راننده یه افسر جزء شدم  ... 
شادی روحم صلوات ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۸۹ ، ۲۳:۳۰
غلامحسین افشردی

بسم الله الرحمن الرحیم

می سوزم از فراغت روی از جفا بگردان *هجران بلای ما شد یا ربّ بلا بگردان
 
خود را باقری نامیدم و در ورای نامت از تو خواهم گفت .
 گم گشته ای هستم تنها و خسته که به هر سوی به دنبال نوری حیران و سرگردانم
ره گم کرده ایی که در اسارت نفس هر روز فرسنگها راه ، از نور ، دور میگردد.
حسن جان ناتوانتر از آنم که به تنهایی امید پایان خوشی را در دل بپرورانم ، و مگر نه اینکه تو زنده ایی و من مرده ایی بیش نیستم !
بیا تا عهدی دگر ببندم ...
آنگاه که با ربّم سخن گفتم ، و انا اخترتک فاستمع لما یوحی ، پاسخم داد .
 
دست از طلب ندارم تا کام من برآید * یا جان رسد به جانان یا جان زتن برآید
.
.
.
.
.
بیشتر از شش سال پارسی بلاگی بودم، 
مجبور شدم، هجرت کنم !
سخت و دردناکه
 
حسن در پارسی بلاگ
با منتخبی از پست هام به اینجا آمدم ! 
پست ها را با همان تاریخ مجددا در اینجا بارگزاری کردم
اینجا خیلی احساس تنهایی میکنم !
روزهای خوبی را در پارسی بلاگ داشتم ...
12/11/95
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۸۹ ، ۰۱:۲۹
غلامحسین افشردی