دکل ابوذر ...

غلامحسین افشردی

دکل ابوذر ...

غلامحسین افشردی

یاربّ/سلام ... یه دکل تنهای تنها در بیابونهای شرق کارون منو به یاد تنهایی و غربت ابوذر در صحرای ربذه انداخت ، این شد که اسم اون دکل رو گذاشتم دکل ابوذر ...

بایگانی
نویسندگان
آخرین نظرات

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

یاربّ

صدای جان سوزی آهسته آهسته بیدارم کرد
به فریادم برس 
به فریادم برس
صدایی محزن و دلخراش آهسته آهسته  صدایم می کرد و کمک می خواست
به آن سو و این سو نظری فکندم 
یاربّ کیست این  محزن و دلشکسته
بی قرار شدم 
از جای برخاستم 
سوی صدا ره گرفتم 
با صدای محزونش آهسته آهسته جان گرفتم 
از دور روزنه نوری بدیم 
صدا بلندتر می شد 
به فریادم برس
به فریادم برس
به سویش شتافتم 
رسیدم بر منزل دوست 
از نهان خانه درونش  بیرون شدم 
جویبار اشک شدم 
جاری شدم بر کویر سوزان جانش 
شاید که مرحمی 
شاید که لحظه ایی ، نفسی
پرسیدم ای دوست ز چه رو صدایم نمودی 
با سوز جانت چرا بی قرارم نمودی ؟
باز کن نهان خانه جانت 
دو سه کلامی از سینه اسرار بگو 
با سوختنت می سوزم ، همدم و همیار تو می شوم
هیچ نگفتی و فهمیدم  که سر اسرار گفتنی نیست 
آن چه در سینه نهفته است باز گفتنی نیست 
گر چه از جان تو برخاستم لکن 
ندانستم که چرا با سوختنت سوختم
آب شدم بر آتش جانت ، جاری شدم 
شاید اندکی مرحم جانت شدم 
آن گاه که بر آغوشت افتادم فریاد زدم 
بیرون کن آن که بی قرارت می کند 
شاید که رسوایت می کند 
بی سر و سامانت می کند 
شعله گرفتی این بار گداخته تر سوختی و سوختم با تو ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۱ ، ۰۱:۲۵
غلامحسین افشردی